يك روز صبح با صدای استارت ماشینی از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقهها زیاد و مایع قابل احتراق؛ اما با این وصف حرکتی نبود و پیشرفتی نبود. من به یاد جرقه هایی افتادم که در زندگی خودم مدام سر میکشیدند. و به یاد استعدادهایی افتادم که قابل سوختن بودند. و به یاد رکود و توقفی افتادم که با این همه جرقه و استعداد گریبان گیرم بوده است. در این فکر رفتم که ببینم نقص از کجاست که شنیدم
راننده می گوید باید هلش داد. هوا برداشته است. و همین جواب من بود. هنگامی
که هواها وجود مرا در بر می گیرند و دلم را هوا بر می دارد، دیگر جرقهها
برایم کاری نمی کنند و اگر می خواهم به راه بیافتم بایدهلم بدهند و ضربهام
بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد را کد نماند
نظر
ارسال نظر برای این مطلب