از دیدن هیبت پیامبر به لکنت افتاده بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول خدا ان بلند شد، جلو رفت، مرد بیابانی را محکم در آغوش گرفت. گفت: «با من راحت باش، بامن راحت حرف بزن. من برادر توام! پادشاه نیستم که با من به لکنت حرف می زنی. من پسر همان زنی هستم که با دستهایش، شیر بزها را می دوشید».حتی حرف آمنه و عبدالله را پیش نکشید. خودش را پسر حليمه معرفی کرد؛ یک دایه ی صحرانشین و روستایی. که مرد راحت باشد. و راحت
نظر
ارسال نظر برای این مطلب