دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه. اصلا خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا، قصه عوض شد. سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود. راحت نبودم. خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر، این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب