گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام، جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد. امام رو کردند به من: "عجله کن این چوب را بگیر، برو زیر سقف ایوان، مار را بکش." چوب را برداشتم و دویدم. جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله میکرد بهشان. مار را گشتم و برگشتم با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه موجودات آشنا باشد.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب