آموزش عملی ایثار کوچک بودم که روزی پیرمردی برای باغچه خانه ی ما خاک آورد
سر سفره بودیم که آمد. آقا گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده با اینکه ناهار ما زیاد نبود، بشقابی برداششد و چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و گفتند هر کدام چند قاشقی از غدای خود را در این بشقاب بریزد تا به اندازه غذای یک نفر شود
با آنکه آن روز غذای اضافی نداشتیم اما غذای پیرمرد آماده شد در عالم بچه گی آن قدر از این کار پدرم خوشم آمد که نهایت نداشت
محمود خان بیکی
جمعه , 14 آذر 1404پاسخ داده شده توسط: Saber Gha