امر فرمانده 108

امر فرمانده

یک تخت گوشه اتاق بود. چهارده نفر باید با همین یک تخت تا صبح سر می‌کردیم. تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا، برای مأموریت قرار شد تا صبح آنجا باشیم و آفتاب نزده برویم برای شناسایی.
با خودم گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و اینجا بین نیروها نمی‌خوابد. بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت دراز کشیدم. ناگهان دیدم حاجی آمد.
تندی از روی تخت آمدم پایین.
حاجی گفت: راحت باش!
- نه، حاجی شما بفرما بالا استراحت کن!
-من فرمانده تو هستم امر می‌کنم همونجا بخوابی!
امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش. تا صبح یک کنج روی زمین استراحت کرد. می‌دانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد.
نظری برای این مطلب ثبت نشده است.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب