یک تخت گوشه اتاق بود. چهارده نفر باید با همین یک تخت تا صبح سر میکردیم. تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا، برای مأموریت قرار شد تا صبح آنجا باشیم و آفتاب نزده برویم برای شناسایی.
با خودم گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و اینجا بین نیروها نمیخوابد. بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت دراز کشیدم. ناگهان دیدم حاجی آمد.
تندی از روی تخت آمدم پایین.
حاجی گفت: راحت باش!
- نه، حاجی شما بفرما بالا استراحت کن!
-من فرمانده تو هستم امر میکنم همونجا بخوابی!
امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش. تا صبح یک کنج روی زمین استراحت کرد. میدانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب