همان ساعت‌های اول 3406

همان ساعت‌های اول

حاج قاسم سه بار زنگ زده حتما کار مهمی داره.
تازه از سر کار برگشته بودم، همسرم می‌خواست که با حاجی تماس بگیرم، اما یاد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم. دوباره تلفن به صدا در آمد، گوشی را برداشتم. خودش بود.
بعد از حال و احوال به خاطر کاری که کرده بودم تشکر کرد و گفت کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود. همان کاری که سرش باهم دعوایمان شده بود را می‌گفت. چندبار تشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم! لبخند آمد روی لبهایم. همسرم گفت: چی شده بود؟
گفتم: «هیچی امروز به خاطر کار یه جر و بحثی شد، الان حاجی تماس گرفته از دلم در بیاره! اگر شب زنگ نمی‌زد، خوابش نمی‌برد. الان دیگه رفت راحت بخوابه!».
وقت کار با کسی تعارف نداشت، برایش فرقی نمی‌کرد. طرف رفیق سی چهل ساله‌اش است، یا تازه به او رسیده. به وقتش شاید بدترین تنبیه‌های نظامی را هم به خرج می‌داد؛ اما نمی‌گذاشت روزی بگذرد و طرف دلخور بماند.
الان که فکر می‌کنم می‌بینم هیچ کس روی کره زمین پیدا نمی‌شود که از حاجی دلخوری داشته باشد؛ هرچه بود همان ساعت‌های اول از دل طرف در می‌آورد.
نظری برای این مطلب ثبت نشده است.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب