272

همه رفتند!

یایید یک داستان بشنویم...
از شب متنفرم ... از تخت خواب متنفرم
شب وقت اشک و گریه است
وقتی که تصاویر تلفنم را مرور میکنم
و خنده هایشان را می بینم
چگونه مهربانی پدرم را فراموش کنم
و نصیحت های برادر بزرگم حذیفه ..
و همسر او که دوقلو باردار بود
و دخترشان ریم که عروس خانه ما بود
مادربزرگم و دایی هایم
همه آنها رفتند
نظری برای این مطلب ثبت نشده است.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب