دست در گردن اسب آورد و اسب او را سوی لشکر دشمن برد...وقتی روح به حنجر او رسید به بانگ بلند گفت:«ای پدر!این جد من پیغمبر است که جامی پر به من نوشانید که دیگر تشنه نشوم و گفت:العجل، العجل! بشتاب، بشتاب که تو را جامی آماده است!
نظر
ارسال نظر برای این مطلب