افتادی و دنیای من پاشید از هم 30

افتادی و دنیای من پاشید از هم

دست در گردن اسب آورد و اسب او را سوی لشکر دشمن برد...
وقتی روح به حنجر او رسید به بانگ بلند گفت:
«ای پدر!
این جد من پیغمبر است که جامی پر به من نوشانید که دیگر تشنه نشوم و‌ گفت:
العجل، العجل! بشتاب، بشتاب که تو را جامی آماده است!

نظری برای این مطلب ثبت نشده است.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب