خداوند: ای عزیز! من سالها است از کاروانی به جا مانده ام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه می کنم، اما خود جا مانده ام، اما تو خود می دانی هرگز نتوانستم آن ها را از یاد ببرم. پیوسته با آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه ياد شدند. عزیزم! من از بیقراری و رسوایی جاماندگی، سر به بیابان ها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان می روم. کریم، حبیب، به کرمت دل بسته ام، تو خود می دانی دوستت دارم. خوب می دانی جز تو را نمی خواهم
نظر
ارسال نظر برای این مطلب